فیک ١٠۵
هرا که هنوز ذهنش درگیر مادر جونگ هی بود، یه سر کوچیک تکون داد و یه لحظه ساکت شد. ولی چشماش هنوز به باباش خیره بود. چند دقیقه بعد، انگار یه چیزی یادش اومده باشه، گفت:
هرا:بابا؟ میشه یکم بازی کنم؟
کوک که حالش یکم بهتر شده بود و نمی خواست دخترش بیشتر از این حس سنگینی کنه، سرشو تکون داد و لبخند زد:
کوک: «آره بابا، برو.»
هرا با یه شادی کوچیکی که تو چشماش جرقه زده بود، بلند شد و سمت شن ها دوید. بچگونه ترین کارای دنیا رو انجام داد؛ دستاشو بی هوا تکون می داد و با پاهای کوچیکش، دایره ای دور شن ها می کشید.
کوک همونجا نشست. یه فکر سنگین و آتیشی به سرش زد. گوشیشو از جیبش درآورد. می خواست سریع به تهیونگ زنگ بزنه، ولی یهو حرفای یونگی یادش اومد. درست مثل یه صاعقه که مسیر فکراشو عوض کرد. یه نفس عمیق کشید و به جای تماس با تهیونگ، شماره دستیارشو گرفت:
دستیار:بله، ارباب.
صدای سرد و محکم کوک اومد:
کوک:همه اعضای تیمو آماده کن. این هفته یه جنگ بزرگ به پا میشه. تا اون موقع، همه باید آماده باشن.
قبل از اینکه دستیار چیزی بگه، تماسو قطع کرد و دوباره نگاشو به سمت دخترش برگردوند. هرا هنوز مشغول بازی با شن بود. واسه یه لحظه همه چی آروم به نظر می رسید.
گوشیشو دوباره درآورد و اینبار دوربینو روشن کرد. شروع کرد به فیلم گرفتن از هرا که بی خبر، خیال های بچگونشو رو شن می کشید. با خودش فکر کرد: «چی می شد اگه الان هم پسرم کنارم بود... و... اون کنار هم بودیم... هممون.»
ولی فکراش تموم نمی شد. همینطور که فیلم می گرفت، اشکاش راه خودشو پیدا کردن. دیگه نمی تونست جلوشونو بگیره. عروسکش اونجا، تو شن ها، لبخند می زد. ولی قلب کوک پر بود از یه داغی که خاموش نمی شد...
هرا:بابا؟ میشه یکم بازی کنم؟
کوک که حالش یکم بهتر شده بود و نمی خواست دخترش بیشتر از این حس سنگینی کنه، سرشو تکون داد و لبخند زد:
کوک: «آره بابا، برو.»
هرا با یه شادی کوچیکی که تو چشماش جرقه زده بود، بلند شد و سمت شن ها دوید. بچگونه ترین کارای دنیا رو انجام داد؛ دستاشو بی هوا تکون می داد و با پاهای کوچیکش، دایره ای دور شن ها می کشید.
کوک همونجا نشست. یه فکر سنگین و آتیشی به سرش زد. گوشیشو از جیبش درآورد. می خواست سریع به تهیونگ زنگ بزنه، ولی یهو حرفای یونگی یادش اومد. درست مثل یه صاعقه که مسیر فکراشو عوض کرد. یه نفس عمیق کشید و به جای تماس با تهیونگ، شماره دستیارشو گرفت:
دستیار:بله، ارباب.
صدای سرد و محکم کوک اومد:
کوک:همه اعضای تیمو آماده کن. این هفته یه جنگ بزرگ به پا میشه. تا اون موقع، همه باید آماده باشن.
قبل از اینکه دستیار چیزی بگه، تماسو قطع کرد و دوباره نگاشو به سمت دخترش برگردوند. هرا هنوز مشغول بازی با شن بود. واسه یه لحظه همه چی آروم به نظر می رسید.
گوشیشو دوباره درآورد و اینبار دوربینو روشن کرد. شروع کرد به فیلم گرفتن از هرا که بی خبر، خیال های بچگونشو رو شن می کشید. با خودش فکر کرد: «چی می شد اگه الان هم پسرم کنارم بود... و... اون کنار هم بودیم... هممون.»
ولی فکراش تموم نمی شد. همینطور که فیلم می گرفت، اشکاش راه خودشو پیدا کردن. دیگه نمی تونست جلوشونو بگیره. عروسکش اونجا، تو شن ها، لبخند می زد. ولی قلب کوک پر بود از یه داغی که خاموش نمی شد...
- ۲۳.۲k
- ۲۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط